روایت قدر...
و قدر که در راه رسیدن بود؛ عاقبت رسید... درست بعد از هفده شب راز و نیاز و عاشقی رسید... درست بعد از هجده روز تشنگی و بی قراری رسید... آرام آرام و در سکوت رسید...
شبی که درهای بسته را هم باز می کنند برای رسیدن...
گویی رسیدن قدر یعنی رسیدن دست ها به آسمان... یعنی رسیدن شب قَدَر
این که جهان از ترس پر است؛ جهان از ناامیدی در اشباع است؛ جهان از دوری ات پر از درد و خسران است را تو بهتر می دانی... و این که دل باران از فراموش کردنت یک عمر شرمنده است؛ دل باران از زمزمه با غیر تو رضایت ندارد؛ دل باران هر لحظه دل تنگ تو است... تو بهتر می دانی؟! من خوب می دانم!...
وقتی اسمت رو لبامه
نفسام آروم می گیره...
و این می شود که دنیا ارزشش می شود فیض قدر... یعنی انسان ارزشش... نگو! می خواهم این بار من بگویم...
ارزش انسانی می شود هر شبی که رو به درگاه تو که سالیان متوالی از خلقت آدم (ع) گفته ای درگه نامیدی نیست! بنشیند و از اذعان و برگشت و وصل و سعادتش بگوید و بخواهد! آری... ارزش انسانی یعنی خواستن و از تو خواستن! هر شبی که باشد... تو برایش قدر می نویسی و قَدَر می گردانی ... تو در عطوفت قدمی نیست که بر نداری... و منو یک جاده قدم بر نداشته امشب می خواهم شروع کنم...
امشب دخیل می بندم به العفو ها... به یا ستار العیوب بودنت ... به کاشف الکروب بودنت... امشب نیت می کنم قدمی بردارم... امشب نیت می کنم عاشقی را از خواستن و از تو خواستن و تنها از تو خواستن شروع کنم... دیگر بقیه ی راه مثل همیشه با تو...
بی تو دل خوشی ندارم
دیگه طاقت نمیارم...
ای تموم زندگیم
هستی من دار و ندارم
می دانم می پذیری... می دانم می شنوی... می دانم با این که اشک ریزان توبه گویانت می آیند... اما تو طاقت این اشک ها را نداری... رافت تو در آسمان و زمین و آفرینش همتا ندارد! می دانم دل شکسته را خریداری... می دانم سر شکسته را بیشتر... معبود من! می دانم تو بنده را ،اگر بخواهد و بخواند، همه جوره خریداری...
حرف من این است...
امشب آبرویم را بخر... این دفتر-اگر بازش کنی- بن عرش را می لرزاند... روسیاهی ام آفتاب را می کشد... باز امشب در این حرم امن به حال خرابم رحم کن...
برای امشب بنویس: مهلت دادیم؛ آمدنی ست...
فراموش نکن که امید من هم امشب به این است که از بین این درهای باز راهی برایم هست... که :
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت ديد ملک عشق نداشت
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
مدعی خواست که آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

التماس دعا
در پناه حق
پ.ن1: یکی از دوستان عزیز در نظری خصوصی فرموده اند: چرا لحن سخنت با خدا نرم نیست؟! چرا یک جور خاصی ست!؟ شما هم این گونه می پندارید و برداشت می کنید؟ منتظر نظر شما گرامیان خواهم بود و بعد از آن ( اگر عمری ماند ) پاسخی که در ذهن دارم خواهم گفت...
هیچ چیز اتفاقی نیست! ...

ماه ماه ضیافت الهی ست... حکمت این نام و شهرت - پهن بودن خوان باری تعالی - از عرش تا فرش را دقیق نمی دانم! یعنی هیچ نمی دانم...! اما به خاطر این که هیچ رویداد و هیچ واقعه ای تصادفی نیست؛ نمی توانم از همزمانی نیمه ی ماه ضیافت پروردگار با ولادت کریم آل طاها بی سوال و چرا عبور کنم...
انگار تمام تذکره ها دست به دست هم داده اند تا اگر روزی کسی خواست کمی دقت کند بگویند: پیش آمد بی جهت پیش نیامده!
انگار بعد از تبریک ها و شادمانی ها و نذورات و حاجات قلبی می خواهند احساس کنی ثلاله ی پاک که می گویند یعنی هزار برهان نادیده و نانوشته - و طبعا نا شناخته! - مسبب این قداست شده اند...
امسال برای اولین بار این تقارن را تصادفی نانگاشتم...
پ.ن: همیشه فرزند اول حلاوت خاصی به همراه دارد... انگار فرزند اول رسول خبر مادر شدن و پدر شدن است... یا صدیقه ی طاهره(س) ، یا امیرالمومنین ( ع) با عرض هزاران تهنیت و شادباش به حق پسر عزیزتان این روزه گذاران ماه خدا را دعا بفرمایید...
با تو هستم با تو هستم ای خدا!
من خواب ماندم و تو بیدار ماندی تا سفره آماده شود. من چشم بسته بودم و تو دستان مرا گرفتی تا طی طریق تمام شود... من گوش بسته بودم و تو در خواندن بردباری کردی... من از احساس خالی و تو در شعور عشق آگاه، نه! تو در عشق، خالق و بی همتا...
حالا می بینم که انگار برای دعوت این رو سیاه در معنا بی نیازی... این نشانه از همین آمدن و مشارکت است... هرچه از من شرمساری ست از تو فضل است و رحمت و یک عمر احسان...
باز هم یک سال دیگر یک رمضان دیگر یک دعوت دیگر یک ... نمی دانم شاید یک ارمغان دیگر... از تو
تو که از پاداش گرفتن بی نیازی تو که در ذات یگانه ای و لایزال و من... تنها افتخارم بندگی توست...
این را می دانم... بگذار بدانم... بگذار ببالم... لااقل تا این جا که آوردی ام بگذار بخوانم: سبحان ربی الاعلی و بحمده...
همیشه برده خواه تو ، همیشه مات خواه من !
بچین ، دوباره می زنیم : سفید تو ، سیاه من !
ستاره های مهره و مربعات روز و شب
نشسته ام دوباره رو به روی قرص ماه ، من !
پیاده را دو خانه تو ، و من یکی ، نه بیشتر
همیشه کل راه تو ، دوباره نصف راه من !
تمسخر و تکان اسب و اندکی درنگ ، تو
نگاه و دست بر پیاده ... و باز هم نگاه ، من !
یکی تو و یکی من و ، یکی تو و یکی نه من !
دوباره رو سفید تو ، دوباره رو سیاه من !
دوباره شادِ لذتِ نبردِ تن به تن تو و
دوباره شرمسار ارتکاب این گناه من !
تو برده ای و من خوشم ، که در نبرد زندگی
تو هستی و نمانده ام دمی بدون شاه ، من

پ.ن: نقل است ظهر عاشورا در نزدیکی منطقه ی کربلا دو روستا قرار داشته اند که با علم و آگاهی بر تعدی دشمن بر امام زمانشان به کارهای روزانه شان مشغول بودند... این گروه جز دشمنان سید الشهدا نبودند ولی برای دفاع هم موقعیت زندگی شان را بر هم نزدند... این روزها حکایت فاصله ی ما با امام زمان مان همان حکایت روستایینان نزدیک سرزمین کربلاست... اگر در زمره ی دشمنان ملعون آقا نیستیم؛ به خاطر روزمرگی های به ظاهر شیرین مان هم در صف دوست داران و منتظرانشان نمی ایستیم...
انگار که هر جمعه ی بدون ظهور هم عاشورایی ست برای حضرت حجة ( عج)
برای سلامتی و تعجیل در فرج مبارک شان صلوات
التماس دعا
هر بهاری خانه تکانی می خواهد... بهار رمضان هم فرصت خانه تکانی دل هاست...
بهترین مثالش مرتب کردن یک کمد پر از وسائل است... هنگام خانه تکانی همه را بیرون می ریزی و شروع می کنی به دسته بندی شان. بین این کار به درد نخور ها را کنار می گذاری. از روی بعضی هایشان غبار می روبی. آن نو نوارها را هم با احترام گوشه ای می چینی. تقریبا تمام کار خارج از کمد تمام می شود و می ماند چیدمان وسائل...
حالا ماه رمضان رسیده... انگار مهلت خانه تکانی نوشته های لوح انسان هم شروع شده... از خدا می خواهم با دستان مهربانش با عفو بی نهایتش بیاید حوصله کند روی نوشته های این لوح... آن سیاه هایش را بزداید... روی بی حوصلگی ها و کمی صبری ها نقش قرار بزند... گرد فراغ از محسنات را بزداید و آن کارهای خوب را که چه ریز نوشته شده اند را بیشتر ببیند... خدا رحمی کند و لوح وجود مقصر انسانش را در این مهلت پاک کند...
از مولا نقل شده است:
اى نور حقیقى و اى منزه از توصیف اى پیش از همه سلسله و بعد از همه موجودات پسین
خدایا ببخش آن گناهانى را که پرده عصمتم را مىدرد
خدایا ببخش آن گناهانى را که بر من کیفر عذاب نازل مىکند
خدایا ببخش آن گناهانى را که در نعمتت را به روى من مىبندد
خدایا ببخش آن گناهانى را که مانع قبول دعاهایم مىشود
خدایا ببخش آن گناهانى را که بر من بلا مىفرستد
خدایا هر گناهى که مرتکب شدهام و هر خطایى از من سر زده همه را ببخش
اى خدا من به یاد تو بسوى تو تقرب مىجویم و تو را سوى تو شفیع مىآورم
و از درگاه جود و کرمت مسئلت مىکنم که مرا به مقام قرب خود نزدیک سازى و شکر و سپاست را به من بیاموزى و ذکر و توجه حضرتت را بر من الهام کنى
خدایا از تو مسئلت مىکنم با سؤالى از روى خضوع و ذلت و خشوع و مسکنت
که کار بر من آسان گیرى و به حالم ترحم کنى و مرا به قسمت مقدر خود خوشنودو قانع سازى و در هر حال مرا متواضع گردانى
خدایا من از تو مانند سائلى در خواست مىکنم که در شدت فقر و بیچارگى باشد و تنها به درگاه تو در سختیهاى عالم عرض حاجت کند و شوق و رغبتش به نعم ابدى که حضور توست باشد
اى خدا پادشاهى تو بسیار با عظمت است و مقامت بسى بلند است و مکر و تدبیرت در امور پنهان است
و فرمانت در جهان هویداست و قهرت بر همه غالب است و قدرتت در همه عالم نافذ است و کسى از قلمرو حکمت فرار نتواند کرد
خدایا من کسى که گناهانم ببخشد و بر اعمال زشتم پرده پوشد و کارهاى بدم (از لطف و کرم) به کار نیک بدل کند جز تو کسى نمىیابم (که خدا این تواند)
خدایى جز تو نیست اى ذات پاک و منزه و به حمد تو مشغولم ستم نمودم به خودم و دلیرى کردم به نادانى خود
و خاطرم آسوده به این بود که همیشه مرا یاد کردى و بر من لطف و احسان فرمودى

مغفرت این ماه زیبا نوش جان صاحبان خاک
آرامش جان هم گوارای روح زلالتان
التماس دعا
در پناه حق
الهی و ربی... انی اسألک باسمک...

می گوید سلام
و من فقط لب هایم می لرزند
لبخند می زند و می گوید بیا
و من فقط پاهایم می لرزد
اطراف را نشانم می دهد و می گوید ببین! همه چیز برای آمدنت مهیاست! بیا...
و من فقط اراده ام کمی به سمت آغوشش می لرزد
با تاکید بر مهربانی بی انتهایی ادامه می دهد و می گوید در زنجیر است ... با این که مهلت داشت... اما دوست داشتنت یک عمر است که سبب می شود یک ماه منع شود تا تو بیایی... بیا...
و من فقط کمی دلم می لرزد
لرزش دلم را که می بیند با آوایی اطمینان بخش می خواند که مرا بخوان عزیزم... بخوان... و بیا... در انتظارت به امید آمدنت خوان آسمان را چیده ام... به عشق در آغوش کشیدنت درها را باز گذاشته ام... بیا
و من باز هم فقط کمی چشمم می لرزد... قطره ای می چکد
سراسر نور می شود و به جان بی قرارم فرو می ریزد و می گوید تو هرگز از چشم نخواهی افتاد... رابطه ی عاشقانه ناامیدی ندارد... عاشق کم صبر نمی شود... عشق به نبخشیدن و قصاص آلوده نمی شود... بیا... هرچه کژی بوده، هرچه نا خلفی بوده، هرچه هجران و فراغ بوده؛ از من بشنو... تو بیا... بخشش از ما... تو... بیا... در دور برگردان لحظه شماری می کنم صدای العفو هایت برسد به جانم.. در انتظار سخن گفتنت خستگی نخواهم داشت... به شوق شنیدن صدای قدم هایت در این راه شب و روز دیگر برایم تفاوتی نخواهد داشت...
بازامشب حق صدایم کرده است
وارد مهمانسرایم کرده است
باهمه نقصی که درمن بوده است
بازهم او دعوتم بنموده است
میهمانی شد شروع ای عاشقان
نورحق کرده طلوع ای عاشقان

پ.ن۱: در ناباوری به سر می برم... یعنی واقعا رمضان ۸۸ گذشت و رمضان ۸۹ رسیده؟ ...
پ.ن۲: می دانم تمام بحث ها و تهدیدها و فشارهای سال گذشته از جانب دوستان بر گردن نازک نویسنده ی وبلاگ از سر محبت و علاقه بوده... به دلیل این که لطف زیبای شما بزرگواران بر چشمان و دل باران ثابت شده و دیگر نیازی به جوشیدن و خروشیدن! نیست؛ امسال کامنت دانی باز می باشد... :)
پ.ن۳: خدایا... رحم کن... التماس دعا گویان زیاد... سیاهی رخسار ما بسیار... نیاز فراوان... دست طلب از جانب حقیر خالی... یا صمد! خودت ببخش و ببخشای...
پ.ن۴: امشب بیت زیبایی شنیدم به این مضمون : مگه تو چی دیدی که ازم زود بریدی؟... شعر و تصنیفی در وصف ماه رمضان کریم بود... بسیار به دل نشستنی...
سلامتی تان مدام
شادی هایتان مستدام
نیایش هایتان مستجاب
التماس دعا
حق نگه دارتان