عروس ناکجا آباد!

می گه باورت می شه همه ی مهر من از اون عقد، قلب خودش بود که جمع تموم مهربونی های عالم بود؟
می گه باورت می شه مهرمو بخشیدم که بره دنبال زندگیش؟
می گه باورت می شه آخر هفته اولین ماهگرد عقدمو باید با یکی دیگه شدنشو بهش تبریک بگم؟
می گه باورت می شه با عشق من رفت شد مال یکی دیگه؟
می گه باورت می شه عهد بستم هیچ وقت باورم نشه که رفته و یه روز بر می گرده؟
نگاهش می کنم. خط به خط صورتش حاکی رنج و دل تنگی و تنهاییه. طاقت ندارم به چشماش نگاه کنم. درد از سلول به سلولش می باره. تو همین مدت کوتاه صحبت کردنمون تعادلشو از دست می ده و تمام وجودش می لرزه.
سوال آخرش قلبمو سخت فشار می ده. می پرسه: تو این چیزایی که گفتم می فهمی؟
از جلوی آینه بلند می شم.
پشتمو می کنم بهش و می رم. صداش میاد. داره گریه می کنه. تمرکزمو به هم می ریزه. به سوالش فکر می کنم. این شعر رو مرور می کنم:
کوه و می ذارم رو دوشم
رخت هر جنگ و می پوشم
موج و از دریا می گیرم
شیره ی سنگ و می دوشم
می آرم ماه و تو خونه
می گیرم باد و نشونه
همه ی خاک زمین و
می شمرم دونه دونه
اگه چشمات بگه آره
هیچ کدوم کاری نداره
صدای هق هقش آروم می شه. برمی گردم و تو صورت سرخش نگاه می کنم. هیچ حرفی برای گفتن ندارم. واقعا خیلی سخته که هیچ کس هیچی نفهمه و ندونه!
پ.ن:مثل آیینه رو به رومه. حس با تو بودن من. دارم از دست تو می رم . عاشقی کن منو نشکن!
پ.ن2: باخبر شدم یکی از بزرگوارترین اساتید دانشگاهم اخیرا به علت بیماری تحت مداوا و عمل جراحی سنگینی قرار گرفتند. برای بازگشت سلامتی شون و برقرار شدن سایه مهربانشون بر سر جامعه ی کوچک علمی دانشکده ما دعا بفرمایید.